ای خـاک کـربـلا چـه لطیـف و مـعطـری
خـاکـی هـزار بـار بـه از مشـک و عنـبری
خاکی عجیـن بـه خون شهیدان کـوی عشق
پـرپـر بـه روی تـو شده گلهـای حیـدری
میـزاب و زمـزم و حَجَـر و مـروه فی المثـل
همچـون کـواکبـنـد و تو خورشید انـوری
بـا ایـن هـمـه شـرافت و ایـن رتـبهای عجب
غـمـگیـن و غـمفــزا و مـلـول و مکـدری
سـقـای تـشـنـه کـام مگـر دیـدهای حـزیــن
صد چـاک دیدهای تو مگر جسم اکبـری
"مشکات کاشمری"
ستاره ای از آسمان امامت
شــه آمـد در کـَفَـش طـفـل صغـیـری
عـیـان شـد در کـنــار مـه ستــاره
بـگفتـا بــه سپــه گــر مجـرمـم مــن
نــدارد جـرم طفـل شیــر خــواره
دهـیـد آبـی کــه در کـامـش فشانـم
ز وی یـابـد مگــر جـانی دوبــاره
چـو ابـن سعـد بشنید ایـن سـخــن را
بــه تیـر انـداختـن کـرد او اشـاره
ز شصـت حـرملــه تـیـری رهـا شــد
کـه زد بـر جـان اهـل دل شـراره
چـه تیـری کـار خنـجـر کـرد آن تیـر
ز گوشش تا به گوشش کرد پاره
"مشکات کاشمری"
کودکی از شاگردان مکتب عشق
خــردســالـی در حـریــم شــاه بــود
نـــام او شـهــــزاده عــبـــدالله بـــود
هجـر شـه بـر دل فـکنـدش انـقـلاب
خـواست گردد خدمت شـه کامیـاب
رو بــه ســوی قـتـلگــاه شـــاه شــد
آن ذبــیـــح الله قـــربـــانـگـــاه شـد
دیــد او را خسـرو مـالــک رقـــاب
بــا فـغــان فـرمــود بـا زینـب خطاب
احبـسیـه کایـن غـزال شـیــر مـسـت
تـرسـم از تـیـر اجـل یـابــد شکست
زانـکـه نـایـد ایـن گـروه بـد سـگـال
رحـمـشـان بـر حـال طفـل خردسـال
عـاقبت خـود را ز زینـب وا رهــانـد
خـویشتـن را در حضـور شـه رسانـد
آفــتــابـی دیــد در دریـــای خـــون
زخـم جسـم پـاکـش از انجم فـزون
بـر رخـش ظـاهــر شـده شـق الـقـمر
بـی ردایـش دوش و بـیعـمامه سـر
پـس مــودّب شـاه را بــوسیـد دست
همچـو بلبـل در کنـار شـه نشســت
از پـس بــوسیـدن او گـفتیـش شــاه
از چه رو بیرون شدی از خیمه گـاه
گفـت ای دربــان کـویـت جـبـرئیـل
ای ذبــیــح الله اولـــاد خــلـــیـــل
آمـدم تـا جـــان کـنـم قـربـــان تـــو
مــن شـوم شــاهــا بــلاگردان تـو
پـادشـاهــا کــو سـپــاه و لـشـکــرت
کـــو عـلـمـدار و عــلـی اکبـرت
از چـه رو بـنـمـودی از عـالـیجنـاب
بــا تـن مجـروح جــا در آفـتــاب
خیـز شـاهـا سـوی خیـمـه پــا گــذار
اهـل بـیـتـت جـمـلگی در انتـظـار
تـــا گــذارد زیـنــب غـــم پــرورت
مـرحمـی از مهـر بـر زخـم سـرت
گـر ز بـی آبـی تــو بـاشـی شـرمسـار
مـا نمیخـواهیـم آب ای شهـریـار
در سـخــن عـبـدالله شـیـریــن زبــان
در پــذیـرایـی امـام انـس و جــان
نــاگـهـان مـردی ز قــوم دیــن تـبـاه
تـاخـت بـا شـمشیـر بـر بـالین شـاه
کــرد عـبـدالله دســت خــود سـپـــر
بــر دم شمشیـر آن شیـطـان سیــر
پـس ز ضـربـت تیـغ آن شـوم شـریــر
شـد جـدا بـازوی آن طفل صغیـر
خسـرو دیـن حـالـت یــاری نــداشت
چارهای جز گریه و زاری نداشت
پـس ز آغـوش شهـش بیـرون کشیـد
در حضـور شـه سرش از تن برید
بــار اللهـا حـق ایــن طـفـل صـغـیــر
بگـذار از مشکـاه» مسکین حقیر
تضمین اشعار حافظ در مرثیه حر
حــر بـگفـتـا کـه شـهـا بـا غـم و آه آمـدهایـم
سـویـت ای خسـرو بیخیـل و سپـاه آمدهایم
رسـتــه ز ابـلـیـس بــه دربــار الــه آمـدهایــم
مـا بـدیـن در نـه پی حشـت و جـاه آمدهایـم
از بـد حادثـه اینجـا بـه پنـاه آمدهایـم
مــن و فـرزنــد ایــا سـبـط نـبــی فـخــر امــم
بـه طـفیـل تــو نـهــادیـم در ایــجـــاد قــدم
گـر بـغلطیـم بـه خـون در ره عشـق تـو چه غم
رهـرو مـنــزل عـشـقـیــم و ز ســرحـد عـدم
تـا بـه اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
بـه خـداونـد کـه بـیـزارم از ایـن فـرقـه زشـت
زانـکـه از حـب ولای تــو مـرا بـود سـرشت
تخـم مهـرت ز ازل بـر دل مـن خـالـق گشـت
سبـزه خـط تــو دیـدیـم ز بـسـتــان بـهشـت
بـه طلب کـاری آن مهـر گیاه[1] آمدهایم
منـم آن کس کـه نمودم بـه تـو ظلـم اول بــار
ره گـرفتـم بـه تو ای پـادشـه بـیکس و یـار
شرمسـارم مـن از آن کــرده خــود بــا دل زار
آبــرو مـیرود ای ابــر خـطــاپــوش بـبــار
کـه بـه دیـوان عمل نـامه سیاه آمدهایم
گرچـه سر تا به قدم غرق به تقصیر و خطاست
لیک چشمم سویت ای خسرو اقلیم صفاست
گـر ببخشـی تـو گنـاه مـن دل خستـه رواسـت
لـنـگر حـلـم تـو ای کشتـی توفیق کجا است
کـه در ایـن بـحـر کـرم غرق گناه آمدهایم
[1]. مهر گیاه: گیاهی که هر که با خود داشته باشد مردم او را دوست دارند. این گیاه برگهایش همیشه رو به آفتاب است.
خزان رسید بر احوال بوستان گِریَم
چو ابر فصل بهاری در این خزان گریم
به بینوائی بلبل به رخ نهفتن[1] گل
به هجرِ عاشق و معشوق مهربان گریم
در این خزان به خزان دگر کشید دلم
بر این نه ناله کنم بلکه من بر آن گریم
از آن خزان که عیان[2] شد به روز عاشورا
به بوستان امامت به صد[3] فغان گریم
به حال قاسم ناشاد و نامرادی او
به فَرق شق شده اکبر جوان گریم
به آن دو دست که افتاده در کنار فرات
به آن قدی که شد از هِجر وی کمان گریم
به آن صغیر که در دامن پدر ز جفا
ز تیر حرمله لب تشنه داد جان گریم
اگرچه جانِ جهان را گداخت خنجر شمر
ولی من از ستم نیزه سنان گریم
ز فرقهای که ز کین تاختند اسب جفا
ز جور بجدل و بیداد ساربان گریم
اگر چه با سر پاکش بسی رسید جفا
ولی من از الم چوب خیزران گریم
بر آن خرابه نشینان بیپدر نالم
بر آن علیل گرفتار ناتوان گریم
چکد ز خامه مشکوه: خون به جای مداد
به وقت نظم چو با چشم خونفشان گریم
[1] نهفتن به کسر نون و ضم هاء یعنی پوشیدن-پنهان کردن
[2] عیان به کسر عین دیدن به چشم-یقین در دیدار-ظاهر و آشکار
[3] صد اگر به سین هم نوشته شود(سد) صحیح است
ای درت کــعـبــه اربـــاب نـجـــات
قـبلتـی وجـهک فـی کـل غَــدات1]
حَـجَــر و رُکن و حَـطِیـم[2] و مــروه
جـمـلـه گشتند ز هجران تـو مـات
کـاش زمـزم ز غـمـت مـیخشـکیـد
چــون نـدادنـد بـه تـو آب فــرات
سـنـگ بـــاران تــو را حـاج نــدیـد
ور نــه می ُمـرد بــه رّمـی جّـمـرات
وای بــر شـمــر کــه او مـیدانـسـت
روز جـمـعــه بُود و وقـت صـلات
در پـــس پـــرده زنــــان عـــالــــم
اهــل بـیـت تـــو هـمـه در فـلــوات3
مشکات کاشمری
[1]. غداه: یعنی صبحگاه
[2]. حطیم: دیوار کعبه مابین رکن و زمزم و مقام
3_فلوات :بیابانها
تلفظ فلواه_ صلوه_غداه با ت تلفظ میشود ولی تاء تانیث نوشته میشود وبجهت خوب خواندن علاقمندان محترم این طور نگارش شد
عید غدیر- مدح امیرالمؤمنین علی علیه السلام
مادرش میخواست زاید طفلی و آورد ماه
بر زمین مهپارهای سیمین و مهپیکر نهاد
نیست اسکندر هر آنکس ساخت از سنگ آینه
نیست مِهتر هر که بنشست و کُلَه بر سر نهاد
مصطفی نبود هر آنکس رفت بر کوهِ صفا
مرتضی نبود هر آنکس پای بر منبر نهاد
گر یدالله مرتضی نبود، چرا او در حرم
پا بِه جای دست حق بر دوش پیغمبر نهاد
خاتم ملک ولایت میسزد آن را که او
در مناجاتش بِه دست سائل انگشتر نهاد
درباره این سایت